داستان مردي که از سقوط هواپيما جان سالم به در برد
دهلران پی سی
سایت جامع علمی ,آموزشی,فرهنگی و تفریحی

 


مايکل ترپ با هواپيماي شخصي مدل سسنا 150 خود که در سال 1966 ساخته شده بود، مشغول عبور از بالاي درياچه هوران بود و همه چيز مرتب به نظر مي‌رسيد. آن روز بعد از ظهر روز بيست و ششم جولاي 2011 بود. او در ارتفاع متري پرواز مي‌کرد و از نيويورک به ويسکانسين مي‌رفت تا پدر و مادرش را ببيند. جولي، همسرش با اين سفر مخالفت کرده و حتي از او خواسته بود اگر اصرار دارد به اين سفر برود، حتما قبل از رفتن وصيت‌نامه‌اي تنظيم کند، اما مايکل بالاخره توانسته بود جولي را راضي کند. بله، اين طولاني‌ترين پروازش با آن هواپيما بود و البته که سن هواپيما از سن مايکل بيشتر بود و او پيش از اين روي آب پرواز نکرده بود و تنها 130 ساعت سابقه پرواز انفرادي داشت، اما واقعا مگر چه اشکالي داشت؟ او صدها ساعت را صرف تمرين پرواز و فرود آمدن کرده و مسير پروازش تا ويسکانسين را هم دقيقا بررسي کرده بود و حتي براي اينکه به هواي بد نخورد، سفرش را يک روز جلو انداخته بود. او با استفاده از هواپيماي شخصي‌اش به جاي سفر با يک هواپيماي مسافربري، صدها دلار پس‌‎انداز مي‌کرد.

کمي بعد صداي موتور تغيير کرد. آيا داشت بنزين تمام مي‌کرد؟ نمي‌توانست اين باشد. با اين حال سوييچ مخزن سوخت را جابجا و مخزن دوم را انتخاب کرد، اما دور موتور همچنان کمتر مي‌شد و هواپيما پايين‌تر مي‌آمد. گرم‌کننده کاربراتور را روشن کرد، اما باز هم خبري نشد. مايکل دريچه کنترل بخار را باز کرد ولي هواپيما همچنان داشت پايين مي‌رفت. از شيشه جلوي هواپيما به دقت جلو را نگريست؛ مي‌توانست خط ساحلي را تشخيص دهد که روي نقشه شبيه انگشت شست يک دستکش بود. مايکل با لانسينگ تماس راديويي برقرار کرد و موقعيت و مسيرش را گفت: «من روي آبم و موتور هواپيمام مشکل پيدا کرده. ممکنه حواس شما به من باشه و مطمئن بشيد که به ساحل مي‌رسم؟ ممنونم.»

اما ديگر خيلي دير بود. اول دُم هواپيما اصابت کرد. هواپيما سر و ته شد و شيشه جلو به سمت داخل شکست و آب درياچه به داخل کابين هجوم آورد. جواب لانسينگ به درخواست کمک ترپ ديگر به زير آب رفته بود. ساعت 4:12 دقيقه بعد از ظهر بود.

در 42 سالگي، ترپ در شرايطي نبود که بتوان گفت شرايط جسمي متناسبي دارد. او که يک مکانيک اتومبيل بود و اسم خودش را گذاشته بود رييس موتورها، هر بار به پيست اتومبيل‌راني محلي مي‌رفت، خودش را وزن مي‌کرد.185 سانتي?متر قد و100کيلو وزن داشت. او دوست داشت بخندد و ديگران را بخنداند و دوستان و خانواده‌اش، هميشه دور و برش باشند. ممکن است فکر کنيد به خاطر هيجان در مسابقات اتومبيل‌راني شرکت مي‌کرد، اما در واقع هدف واقعي‌اش از اين کار، گذراندن اوقات با رفقا بود.

پرواز روياي هميشگي او نبود. 3 سال پيش دست بر قضا در يک سفر هوايي با يکي از دوستانش همسفر شده بود و دوستش از او خواسته بود براي چند ثانيه فرمان هواپيما را نگه دارد و قلاب ترپ به پرواز کردن گير کرده بود. چند ماه بود او گواهي پرواز خودش را داشت و تقريبا تمام 13 هزار و 900 دلار پول هواپيمايش را پرداخته بود. جولي 2 بار با پرواز کرده بود. او از پرواز خوشش نمي‌آمد و به مايکل گفته بود اگر مي‌خواهد جان خودش را به خطر بيندازد، اختيارش با خودش است، اما جولي را نبايد قاطي ماجرا کند.

حالا ترپ نفسش را در سينه حبس و کمربند ايمني‌اش را باز کرده بود. زير آب شنا کرد و از در هواپيما که باز شده بود و به قسمت دم چسبيده بود، بيرون آمد و هواپيما را که همين طور پايين‌تر مي‌رفت، تماشا ‌کرد تا جايي که ديگر نمي‌شد آن را ديد. غرق شدن هواپيماي سسنا 150 کمتر از يک دقيقه طول کشيد. با خودش فکر کرد: «خب، زنده‌ام و آب هم خيلي سرد نيست.» با توجه به غرق شدن هواپيما و اينکه چيزي نداشت که بتواند روي آب بماند، بايد شنا مي‌کرد. مشکل اصلي امواج بودند که 2 متر ارتفاع داشتند و هر کدام او را زير آب مي‌بردند. بالاخره به اين نتيجه رسيد قبل از اصابت هر موج يک نفس عميق بکشد و بعد تا موج بعدي شنا کند.

روي آب دراز کشيد تا کمي نفس بگيرد، اما موج‌ها به او امان نمي‌دادند و موج بعدي باعث شد مقدار زيادي آب در ريه‌هايش برود. از يک سقوط هواپيما نجات پيدا کرده بود، ولي داشت غرق مي‌شد.

شلوارش هنوز چند فوت آن طرف‌تر روي آب بود. به سمت شلوار رفت و کيفش را از جيب شلوار بيرون آورد و پيش خودش نگه داشت. اگر مي‌مرد، بايد جسدش يک جوري شناسايي مي‌شد.

ساعت 6 بعدازظهر به جولي تلفن شد: مايکل درخواست کمک کرده بود. گارد ساحلي به دنبالش مي‌گشت و اگر خبري مي‌شد، به جولي خبر مي‌دادند. سر جولي به دوران افتاد و زير لب گفت: «بهت گفته بودم.» کاري نمي‌توانست بکند، جز اينکه انتظار بکشد.

ترپ داشت فکر مي‌کرد الان نبايد بميرم. موج‌ها کمي اذيت مي‌کردند اما او چيزي را که در تلويزيون ديده بود به ياد آورد: دختر 12 ساله‌اي تمام کانال انگليس را شنا کرده بود. اگر يک دختر 12 ساله توانسته بود آن کار را انجام دهد، او هم مي‌توانست کمي بيشتر دوام بياورد و روي آب شناور بماند. فکر نکردن به چيزهايي که همراه هواپيما غرق شده بود، کار سختي بود. يک تلفن همراه ضدآب و يکي دو قمقمه که مي‌توانستند او را روي آب نگه دارند همراه هواپيما غرق شده بودند. در اين افکار بود که چيزي شبيه به يک علامت دريايي به چشمش خورد و شروع کرد به شنا به آن سمت. بايد بعد از اينکه رسيد، به آن علامت مي‌چسبيد و منتظر مي‌شد تا گروه نجات از راه برسد. 2 ساعت به سختي شنا کرد و گهگاه براي اينکه نفسي تازه کند روي آب دراز کشيد. يک بار که روي آب دراز کشيده بود و گوش‌هايش زير آب قرار گرفته بودند، چيزي شبيه به صداي موتور شنيد. سرش را بالا آورد و 50 متر دورتر يک کشتي باري بزرگ را ديد. شروع کرد به دست تکان دادن، اما کشتي باري از او دور شد و موج بزرگ عقبه کشتي نزديک بود او را غرق کند.

نزديک غروب آفتاب فهميد چيزي که پيش از آن ديده بود، يک علامت دريايي نيست، بلکه دودي بود که از يک کارخانه به هوا رفته بود. فکر کرد: «خيلي هم بهتر! به طرف ساحل شنا مي‌کنم!»

در طول شب 2 هلي‌کوپتر، يک هواپيماي C-130، يک هواپيماي متعلق به کلانتري محلي و يک هواپيماي متعلق به نيروي هوايي کانادا از آن منطقه عبور کردند. ترپ هيچ کدام از آنها را نديد. تنها چيزي که مي‌ديد نور سبز رنگي بود که از طرف ساحل به چشم مي‌خورد. چند ساعت بعدي را بين سعي و تلاش براي نزديک شدن به ساحل و اميدواري ديوانه‌وار به نزديک بودن ساحل گذراند. هر بار تا جايي که تمام عضلات بدنش سست شوند به سمت نور سبزرنگ شنا مي‌کرد، اما هر بار که به پشت دراز مي‌کشيد تا نفسي تازه کند، انگار که از آن نور دورتر شده بود.

بالاخره مطمئن شد که کسي آن شب براي نجاتش نخواهد آمد. بايد خونسردي‌اش را حفظ مي‌کرد و منتظر طلوع آفتاب مي‌شد. آن وقت يک نفر او را مي‌ديد و براي نجاتش مي‌آمد. به پشت دراز کشيد و به ستاره‌ها چشم دوخت و از اينکه آن همه شهاب‌سنگ در آسمان مي‌ديد تعجب کرد. موج‌ها کمي آرام گرفتند و او به سمت نقطه‌اي گرم‌تر ميان آب‌ها شنا کرد. حالا داشت به کساني که دوستشان داشت مي‌انديشيد. آدم‌هاي زيادي به او وابسته بودند؛ جولي، پسرهايش، کارگرهاي گاراژ و دوستانش. ترپ شروع کرد به تصور کردن خودش بعد از نجات، در ميان اين آدم‌هاي دوست‌داشتني. در همين فکر و خيال‌ها بود که ناگهان چيزي به او اصابت کرد. فکر کرد چيزي مثل تخته‌پاره به او اصابت کرده، اما چيزي که به او خورده بود در واقع يک ماهي بود. افکار ترسناکي سراغش آمدند: آرواره‌هايي را تصور کرد که او را زير آب مي‌کشند تا او را به يک وعده غذايي تبديل کنند، اما زود جلوي اين افکار را گرفت: حالا وقت فکر کردن به اين جور چيزها نبود! دوباره به پشت دراز کشيد و به طلوع خورشيد فکر کرد. همين طور که منتظر بالا آمدن قرص خورشيد بود، به کليت زندگي‌اش فکر مي‌کرد؛ به کارهاي احمقانه‌اي که کرده بود مثل بگومگوهاي بي‌دليلش با جولي. شروع کرد به دعا و از خدا خواست که بگذارد يک بار ديگر همسر و پسرهايش را در آغوش بگيرد. چند قايق از نزديکي‌هاي او گذشتند، اما انگار ترپ چيزي شبيه به يک تخته شکسته شناور بود. وقتي خورشيد طلوع کرد کمي گرم‌تر شد، اما با طلوع خورشيد حرکت موج‌ها هم از سر گرفته شد. به شدت سردش بود و ماهيچه‌هاي خسته‌اش، به شدت درد مي‌کرد. با خودش فکر کرد انتخاب‌هاي زيادي ندارد؛ يا بايد شنا کند يا بميرد. اينها تنها انتخاب‌هاي او بودند.

در خلال 2 ساعت بعدي، 2 قايق ديگر هم ديد و در جلب توجه آنها ناکام ماند. کم‌کم احساس کرد به انتهاي قواي جسماني‌اش رسيده است. 18 ساعت از زماني که در آب سقوط کرده بود، مي‌گذشت.

يک قايق ديگر را ديد. با آخرين توان‌هايش و با اينکه ديگر بدنش به طور کامل از او فرمان نمي‌برد، خودش را به سمت آن کشيد. باز هم سعي کرد با تکان دادن دست و منعکس کردن نور خورشيد، جلب توجه کند، اما انگار قايق داشت به مسير خودش ادامه مي‌داد. اگر اين قايق را از دست مي‌داد، شانس ديگري نداشت.

3 ساعت از آغاز مهماني دين و ديان پتيتپرن و مهمان‌هايشان روي قايق تفريحي‌شان مي‌گذشت که يک چيز شناور روي آب نظر ديان را جلب کرد. چشمانش را روي آن نقطه متمرکز کرد. کاپيتان قايق، اريک کروگر، قايق را به آن سمت چرخاند.

ساعت 10:30 صبح بود که تلفن جولي ترپ زنگ خورد. ماريتا گروبل، يکي از مهمانان قايق تفريحي پتيتپرن‌ها پشت خط بود و مي‌پرسيد: «اسم همسر شما مايکله؟» جولي نمي‌توانست چيزي بگويد. «ما اونو در درياچه هوران پيدا کرديم.» قايق داشت به سمت نزديک‌ترين بندرگاه حرکت مي‌کرد. دين پتيتپرن داد زد: «ماريتا! بهش بگو شوهرش زنده‌س!» مايکل را به بيمارستان کاونانت در ساگيناو ميشيگان بردند. غروب آن روز مايکل روي تخت دراز کشيده بود که به زحمت ديد جولي از در اتاق وارد شد. جولي گفت: «نمي‌خوام اذيت بشي، زياد محکم بغلت نمي‌کنم.» ترپ که اشک در چشمانش جمع شده بود، جواب داد: «نگران من نباش.» و جولي به محکم‌ترين شکلي که مي‌توانست همسرش را در آغوش گرفت.

بنا به گزارش گروه نجات آمريکا، در آب‌هاي با دماي 20-15 درجه سانتي?گراد، يک شخص 7-2 ساعت مي‌تواند دوام بياورد و بعد از آن از هوش خواهد رفت. ترپ 18 ساعت دوام آورد. او 3 روز را در بيمارستان گذراند و طي اين 3 روز 5/3 کيلوگرم از وزنش را از دست داد. اين مدت زير نظر پزشک بود زيرا ماهيچه‌هاي او پروتئين زيادي رها کرده بودند که ممکن بود به کليه‌هايش صدمه بزند. سپس او به خانه برگشت تا مانند يک قهرمان از او استقبال شود


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 67
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 652
بازدید کل : 162595
تعداد مطالب : 736
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
 <-PostTitle-> <-PostContent-> 1 <-PostLink->