دهلران پی سی
سایت جامع علمی ,آموزشی,فرهنگی و تفریحی

امـشبـ هـیچـی نـمے خـوآهـم !

نـه آغـوشـتـ رآ

نـه نـوازش عـآشقـآنـه اتـ رآ

نـه بـوسـه هـآے شـیریـنتـ...

فقـطـ بـیـآ

مےخـوآهـم تـآ سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایتـ خیـره بـمــآنـم

هـمیـن کـآفـی استـ

بـرآے آرامـش قلبـــ بــی قـرآرم

تـو فقـط بـیــآ . .
.

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط

 

 

 

 

ایـن بـی تــفـآوتـیهـآ...



ایــن بـی خــَـبــَـری هــآ...



گــآهی دیــدآر از ســَـر اجـبـآر...



نــَـبـودَن هآ ... نـَـدیــدَن هــآ ....



یــَـعـنـی بــُـرو ...!



گـــآهــی چـِـقــَـدر خِــنـگ مـیـشــویـم ...!

 

 





تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:احساسی,عاشقانه,خواندنی,برو,دهلران,پی سی,
ارسال توسط

 

 

 
هَمیشـِـــہ آز آمَدن "ن" بَر سر "کَلـــِـــــمآت" می تَرســـَــمـ.



نَــ دآشتـــَـن تُو...


نـَـ بُودَنـــ تُو...


نــَ مآندَنــــ تُو...

 

کآشـــ آیــن بآر حدآقل "دلِ وآژه" برآیــَــمـ مــی سُوختـــــــــ
 


و خَبــَر میــــدآد آز "نـَـ رفتــــن" تُو




تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:احساسی,عاشقانه,خواندنی,
ارسال توسط


 

هـــــــر نفـــس ،

درد اســـت که میکشـــم !!!

ای کــاش یا بـــــــــــودی ،

یـــــا اصـــلا نبودی !!!

ایـــــن که هســـتی

و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد . . . .

 




تاریخ: پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:مطالب جالب,خواندنی,دهلران پی سی,احساسی,
ارسال توسط هادی احمدی

چگونه دست دلم را بگيرم ودر كنار

دلتنگيهايم قدم بزنم

در اين خيابان

كه پر از چراغ و چشمك ماشينهاست

...نه آقايان:

مسير من با شما يكي نيست

از سرعت خود نكاهيد

من آداب دلبري را نمي دانم






تاریخ: پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:مطالب جالب,خواندنی,دهلران پی سی,احساسی,
ارسال توسط هادی احمدی
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

آپلود عکس رایگان و دائمی





تاریخ: پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:مطالب جالب,خواندنی,دهلران پی سی,احساسی,
ارسال توسط هادی احمدی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 74 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 143
بازدید دیروز : 87
بازدید هفته : 323
بازدید ماه : 635
بازدید کل : 162578
تعداد مطالب : 736
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
 <-PostTitle-> <-PostContent-> 1 <-PostLink->